خدا خدا میکردیم که صبح روز چهارم باران نبارد. میخواستیم برویم کال جنی و اگر باران میبارید نمیشد. خطرناک میشد.
شب سوم را هم کنار امامزاده اتراق کردیم. پارکینگ امامزاده پر بود از ماشینهایی که مثل ما توی پیادهرو چادر برپا کرده بودند. دستشویی امامزاده نزدیک بود و در دایرهی بیرونی میدان امامزاده هم همهجور مغازهای بود. از نانوایی تا تعویض روغنی. حمام نمرهی امامزاده هم بود که آنقدر خسته بودیم که حال حمام رفتن را نداشتیم.
و ساعت 4صبح بود که شد آنچه که نباید میشد. باد وحشی وزیدن گرفت و چادرمان را لرزاند و بعد صدای باریدن قطرههای باران روی چادر بلند شد. بارانش شلاقی و تند نبود. آهسته میبارید. اسماعیل بیدارم کرد که پاشو بارون مییاد. جمع کن بریم. سرمایی بود و از باران میترسید. دلداریاش دادم که چادر ضد آب است. بخواب. مشکلی نیست. تازه داشتم از صدای باریدن قطرههای باران بر سقف بالای سرم لذت میبردم. کجا برویم؟ کال جنی مالیده بود و خسته هم بودیم و کلهی سحر بیدار نشدیم. از ساعت 4صبح باران یکریز بارید. آرام و نم نم ولی پیوسته. خوابیدیم. ساعت 8 صبح وسایل را جمع کردیم و نشستیم توی ماشین. کمی توی خیابانهای بارانی طبس دور دور کردیم. باران و سبزی بهاری درختها و نخلهای خیس منظرهی عجیبی بودند...
نمیدانستیم چه کنیم. گفتم برویم بیرجند. میثم گفت میتوانیم برویم خانهی دخترخالهام. فردا برویم کال جنی. پرس و جو کردیم از هواشناسی یاهو که فردا چگونه است؟ آفتابی بود. باید امروز بارانی را طوری سر میکردیم و فردا میرفتیم کال جنی... بیرجند دور بود. 300کیلومتر رفتن و آمدن در 1 روز، آن هم در جادهای سراسر بارانی عاقلانه نبود. یکهو تصمیم گرفتیم برویم عشقآباد و روستای آبخورگ. خانهی مامانبزرگ مرحوم میثم در آنجا بود و کسی هم ساکن آنجا نبود. روستای دور کویری انتظارمان را میکشید...
105 کیلومتر از طبس تا عشقآباد بود. جادهی عشقآباد بشرویه را راندم و به ده محمد رسیدیم و رفتیم به سوی عشقآباد. مرکز بخش دستگردان طبس. برای ناهار کباب حاضری بستهبندی شده خریدیم و 15 کیلومتر دیگر راندم و به آبخورگ رسیدیم. روستایی که میثم میگفت آخر دنیا همینجاست. بعد از آن هیچ چی نیست...
سر ظهر بود که رسیدیم. خانهی کاهگلی تر و تمیز منتظرمان بود. وسایل را از توی ماشین برداشتیم. پوتینهای خیسمان را در آفتاب حیاط گذاشتیم تا خشک شوند. خانهی کاهگلی یک حیاط داشت و 6اتاق. 1 اتاق انباری و دستشویی بود. 1 اتقاق آشپزخانه بود. 1 اتاق برای بادگیر و تابستانه بود و 2 اتاق تو در تو هم اتاقهای اصلی خانه. هر کدام هم سقفی بلند و گنبدی داشتند. 1 اتاق دیگر هم انباری بود. و حیاطی بزرگ و پرآفتاب. ساده و باصفا. جاگیر که شدیم، میثم من را برد بیرون از خانه. رفتیم کوچهی پشتی. چند تا پله از دیوار پشتی خانه بالا میرفت. رفتیم روی سقف خانه، کنار 2 گنبد اتاقها و بادگیر3سوراخه و از آنجا به حیاط خانه و خانههای دیگر روستا و کویری که آن دور دورها روبهرویمان گسترده شده بود نگاه کردیم.
آسمان با تمام وسعتش پیدا بود.
ناهار را خوردیم و برخلاف روزهای قبل، بعد از ناهار استراحتکی هم کردیم و بعد راه افتادیم توی کوچههای روستا. آقای علی محمدی هم همراهمان شد و ما را به بخش قدیم روستا(که به آن قلعه میگفتند) برد و قصهها تعریف کرد.
آبخورگ در پای کوه واقع شده بود و مشرف به کویر طبس. روستایی که در سال 1342، 750 نفر جمعیت داشت و این روزها فقط 130 نفر جمعیت دارد. فقط عیدها و محرمهاست که جمعیت روستا به سالهای دور برمیگردد. روستایی که همه از آن مهاجرت کرده بودند و رفته بودند به شهرهای دور و نزدیک و فقط در عیدها و محرمها بود که اهالی دوباره به زادگاهشان برمیگشتند و دوباره آن را زنده میکردند.
سمت قبرستان قدیم و جدید روستا رفتیم. 2 تا شهید داشتند که به خاطر یکی از شهدا در ادبیات اداری و استانی نام روستا عوض شده بود. از آبخورگ تبدیل شده بود به رضویه. (به یاد شهید رضوی از اهالی این روستا). ولی آبخورگ قشنگتر و بااصالتتر بود. آبخور کوچک. انتهای قبرستان 2 تا قبر مشهور داشتند. یکی آرامگاه پیر روستا. مرد نیکنامی از گذشته که قبرش با تپهای از سنگ مشخص شده بود. گویا به خواب یکی از اهالی آمده بود و گفته بود که اهالی با تکه سنگ انداختن روی مزارم من را از فراموشی نجات دهند. و در طول سالها هر کسی تکه سنگی بزرگ و کوچک انداخته بود و یک تپهی بزرگ از سنگ به وجود آمده بود. تپهای به نام پیر آبخورگ. روی سنگ ها شمع نذری هم روشن کرده بودند... کنار تپهی سنگی هم یک بنای کاهگلی گنبددار پابرجا بود. قبر خانوادگی یکی از خانهای قدیم روستا بود که به خاطر بزرگی و پولداری همچه بنایی هم برایش قدیمها ساخته بودند و پابرجا مانده بود. برایم جالب بود که به خاطر پیر روستا نزده بودند بنای مزار خان را نابود کنند.
بعد میان کوچههای بخش تاریخی روستا راه رفتیم. طویلهها و آغلهایی که زیر زمین حفر کرده بودند. خانههای کاهگلی که متروکه شده بودند. حسینیهی قدیم روستا که از مسجد قدیم روستا بزرگتر بود و آن هم به امان خدا رها شده بود. محل کاریز و قنات روستا که خشک شده بود. و روزگاری که آدمها کنار این کاریز جمع میشدند و شست و شو میکردند. زنها لباسها و ظرفها را میآوردند میشستند و بچهها اینجا آببازی میکردند. توی کوچههای پیچ در پیچ، جا به جا شیرهای آبی هم وجود داشت. شیرهایی از آب قنات که آبخوری آدمها بود.
برای تقسیم آب برای کشاورزی در زمینهای پایین دست روستا از همین کاریز و قنات استفاده میکردند. آب جیرهبندی بود و واحد اندازهگیری داشت. پُنگون. یه پُنگون آب بده... یه پُنگون آب برداشت... یونجه میکاشتند، انواع سبزیجات و صیفیجات. زعفران و بادام زمینی هم میکاشتند.
انتهای قبرستان جادهی خاکیای بود که به یک معدن باریت میرسید.
گوشه کنار آبادی هم پر از گیاهان صحرایی بود. آقای محمدی گیاهی را از زمین کند. بهمان داد که بو کنیم. خیلی بدبو بود. گفت بهش میگویند انغوزه. یا کوما. خیلی بدبو است. ولی خوشمزه است. برای روده خیلی خوب است. اهالی اینجا با آن آش درست میکنند. قدیمها که بیماریهای روده زیاد بود و کرم آسکاریس توی آب قناتها بود،کوما دوای درد بود.
بعد رفتیم سمت بخش نوی روستا. جایی که خانههای آجری با حیاطهای بزرگ داشت. رفتیم سمت مدرسهی راهنمایی روستا. صبحش اهالی روستا همایش پیادهروی برگزار کرده بودند. از اول روستا تا پوزهی کمر. پوزهی کمر اول مسیر کوه بالای آبادی بود. جایی که میگفتند قرار است در آینده در سراشیبیاش حوض و فواره بزنند و قشنگ و توریستپسندش کنند. ساختمان رصدخانه را هم آن حوالی راه انداخته بودند. آسمان آبخورگ همینجورش تمام ستارهها را نشانت میدهد. چه برسد به اینکه رصدخانه هم شروع به کار کند...
توی مدرسهی راهنمایی نمایشگاه قاب خاطره راه انداخته بودند. نمایشگاهی از عکسهای قدیمی اهالی روستا و وسایل قدیمی. کلونهای چوبی، چراغ بتریموسها، وسایل دوغ زدن و کوزه و الک کردن و کاشت و برداشت محصولات کشاورزی.
عکسها را نگاه کردیم. عکسهای اهالی روستا در سالهای دور. هر کدام شخصیتی بودند و قصهای. و مراسمهای مختلف. عکسهای رقص با چوب در مراسم عروسی. عکسهای 13به در اهالی در سالهای دور در کوههای بالای آبادی: تنگل سرخه، تنگل انجیر و...، عکسهای دستهی عزاداری راه انداختن در عاشورا برای رفتن به نزدیکترین روستای همسایه (روستای بم در 5کیلومتری آبخورگ)، عکسهای اهالی با موتور اژ که روزگاری نماد پولداری و توانگری بوده، مینیبوس آبی روستا که روزگاری تنها راه ارتباطی با جامعهی بزرگتر (بخش عشقآباد و شهر طبس) بوده. دکتر ابراهیمی و معجزههای درمانیاش در روستا. محمدعلی کور و شغل گل اندود کردن دیوارهای کاهگلی خانهها. نابینایی که زمان را مثل ساعت میفهمید. بهش میگفتی الان ساعت 11:30 دقیقه است. 5ساعت بعد ازش ساعت میپرسیدی میگفت ساعت 4:30 است! کربلایی روستا، 2 تا شهید روستا. خشت مالیدن برای خانه ساختن و....
ایدهی قشنگ و جالبی بود.
میخواستیم یک کوهنوردی کوتاه هم داشته باشیم. میخواستیم برویم تنگل سرخه و تنگل انجیر. ولی آبخورگ گردی، عصرمان را غروب کرده بود و دیگر وقت نداشتیم.
به خانهی کاهگلی برگشتیم. خالهی میثم یک سطل آش کوما برایمان فرستاده بود. غلیظ و پر از کوما نبود. ولی مزهی جالبی داشت. بوی کوما با پخته شدن هم از بین نرفته بود! بعد هم شام مهمان شدیم. راضی به زحمت نبودیم... بعد از 4روز به 1تلویزیون 14 اینچ رسیده بودیم. توی خانهی کاهگلی موبایل آنتن نمیداد. ولی تلویزیون به راه بود. دراز کشیدیم و نشستیم به تماشای کلاه قرمزی. ولی هنوز به انتها نرسیده خوابمان برد!
برچسبها:
آبخورگ,
طبس,
خراسان جنوبی